حرف های من...



 هر چه این چند وقته با خودم کلنجار رفتم که از احوالاتم بنویسم بی فایده بود بارها  و بار ها خواستم از حال دلم بنویسم ، از تجربه ی این سفر بی نظیر که برای سومین  بار نصیبم شد  اما متاسفانه عاجزم .

در حال حاضر نمیتوانم قلم به دست بگیرم ,نمی توانم حال خود را توصیف کنم تنها میتوانم بگویم این مداحی زیبا توصیف بخشی از ، حالِ دلِ تنگ من است. 

بدون شرح.


سلام عذرای کوچک دوست نداشتنی، به هیچ وجه دوست ندارم تکرار شوی

فقط بگذار برایت از تجربیاتی که  تو برایم خلق شان کردی  بگویم

بگویم که باید بدانی که همیشه نباید پیش از به وقوع پیوستن هیچ  اتفاقی تا این اندازه به خاطرش شاد و یا ناراحت باشی چرا که می بینی ،روزگار تو را به بازی گرفته و میخواهد حرصت را دربیاورد. پس چشمه ی پاک احساساتت را این قدر زود به تلاطم نینداز .

برای به دست آوردن خیلی از خواسته هایت تلاش نکن، چرا که خیلی زود در می یابی آنقدری ارزشش را نداشت که خودت را به خاطرش به آب و آتش بزنی و خدا را چه دیدی که همان هایی را که  روزی با جان و دل می خواستی ، به عامل آزارت تبدیل شوند

برای آینده آن قدر وعده ی دکتر شدن به خودت نده آخر اصلا به تو نمی آید که دکتر باشی .

کلاس زبانت را ادامه بده پیش از آنکه دیر بشود

بخند کمی بیشتر بخند .

اینقدر غر نزن که درس های خواندنی خیلی بهتر از نوشتنی است و این وعده را نده که هرچه که بزرگتر می شوی و نوشتنی هایت کمتر می شود درس خواندن،  آسان تر

چون این یک دورغ بزرگ است از دوران مشق نوشتنت خیلی لذت ببر .

عروسکی را که دوستش داری همه جا با خودت نبر چرا که در این مواقع نمی دانم به چه دلیلی، ولی بزرگتر ها خیلی تورا بزرگ می بینند و تو بعد ها که به یادت می آورند گونه هایت سرخ خواهند شد

از همه مهمتر این قدر زود اشک نریز نگذار شجاعت ها و قُوایت زیر پرده ی اشک هایت پنهان شوند چرا که تو خیلی قوی تر از این حرف ها هستی

نگران نباش،تا آن زمان که نگرانی، همه چیز به طرزی بی رحمانه بر خلاف خواسته هایت پیش خواهند رفت . پس آرام باش ، آرام .

گذشته ی عزیز خدا می داند چه قدر از گذشتنت خوشحالم ، تو با همه ی سختی هایت عذرای امروز را ساختی ، و باید  بگویم عذرای امروز در نوع خود بی نظیر است تو نباید نگران عذرای امروز باشی تو باید تا می توانی در صدد پرورش خودت باشی ، این عذرا که امروز برای تو دست به قلم شده و نصیحتت می کند  با عبور از تو به کمال رسیده، درست است تو را دوست ندارد و تورا پر از سختی و اشک و آه و خنده می بیند اما

اما عذرا به آینده امیدوار است و مطمئن باش تورا سرافراز کرده و به تمام آرمان های کودکانه ات خواهد رساند فقط برای عذرای کنونی خیلی دعا کن، که گاهی دنیارا همچون تو زیبا و دوس داشتنی ببیند و همان طور ساده لوحانه از کنار بعضی از افردا و اشخاص و اتفاقات و امور گذر کند ، همان طور که تو گذر می کردی،گاهی دست تو را بگیرد ،تا تو اورا به دنیای کودکی هایش دعوت کنی و همچون بعضی از اطرافیان نباشم که تا چشمم به کودکی می افتد نگاه سنگینم را رویش بیندازم که بدن نحیفش آزده شود، و بخواهم با نگاه هایم به او ثابت کنم که خیلی از او بزرگتر و فهمیده ترهستی

یادت نرود تو از این نگاه ها متنفر بودی، و از همه مهمتر روزی کودک بودی.

  با اینکه از تو متنفرم اما خیلی ممنونم که بودی ،که حضور داشتی، دیگر حرفی با تو ندارم

همیشه در لابه لای دفتر خاطرات شاد و پیروز و آرام باشی

ممنونم از  پرنیان جوووون به خاطر دعوت به چالش و وبلاگ سکوت


عصبانی ام 

خیلی زیاد این قدر عصبانی ام که اگر ننویسم سرم منفجر می شه .

گرچه که الان هم اینقدر عصبانی ام که سرم داره از درد می ترکه

امروز مامانم قرار گذاشت بریم دیدن کربلایی ، نمی دونم این مامان من وقتی میخواد کاری بکنه راحتی همه رو در نظر می گیره به جز ما برای اینکه صاحب خونه گفته تو این هفته بیاین که من دیگه اذیت نشم خونه رو مرتب کنم مامانم نکرده، برنامه رو کنسل کنه و ما هفت رفتیم خونشون که دیگه ۸ به جلسه ی روضه برسیم .

اما یهو دیدم بابا بی خیال نشست و بی خیال به حرفاش ادامه داد بعد که ازش پرسیدیم گفتن شام سفارش دادن

بعدش هی دستمالی که برای حساسایت برداشته بودم رو محکم به بینی ام می کشیدم

گاهی هم به هوای حساسایت اشک چشمم می ریخت.

امام حسین امشب دعوتم نکرد . می دونم چرا ، چون همین چند ساعت پیش درباره ی خادمش بد گفتم قضاوتش کردم .

می دونم امشب امام حسین دعوتم نکردن، امشب امام حسین از من ناراحت بودن،امشب دلم میخواد تا صبح گریه کنم ، امشب دلم میخواد تا صبح ضجه بزنم که شب روضه حضرت رقیه رو از دست دادم.

تلخ است که با همه ی این ناراحتی ها  باید از آنها تشکر کنی از اینکه امیدت را پودر کردند باید سپاس گزارشان باشی

دلم میخواد هر چه زود تر تو رخت خوابم گریه کنم. در حالی که عروسکم رو تو بغلم فشار می دم.

+ عکس بالا منم البته با چشم هایی از اشک خیس

+وقتی عصبانی می شی و نمی تونی بروزش بدی اشک میریزی وقتی احساساتت هیچ روزنه ای برای خروج نداشته باشن اشک میریزی. خدایا چرا امشب تموم نمیشه

امام حسین تو رو خدا منو ببخشید من بی لیاقت بی انصاف رو

سرم پایینه نگام کنید


در روز دوم می خواهم از احساسات روز اولم بگویم .

خیلی از بابت این موضوع خوشحالم که امسال در مهشید قبول شده ام و با وجود تلاش های بی انتهای خودم در سه سال آینده به نتایج قابل توجهی خواهم رسید. هر بار که تابلوی مدرسه به چشمم می خورد قلبم از شوق لبریز می شود و خدا می داند چه قدر کیف می کنم از همان روزی که خبر قبولی ام را در سایت دیدم هر بار که اسم مصلی نژاد گوشم می خورد و حرف مهشید به میان می آیدکلی کیف و عشق می کنم. خب اینکه دانش آموز مهشید مصلی نژاد باشی خیلی حال می دهد .

البته می دانستم که  سه سال سختی، را در پیش دارم و عین لذت بردن از لحظات نوجوانی ام باید حسابی حواسم به درس هایم باشد

ولی با این همه خیلی برایم شیرین بود که نتیجه ی تلاش هایم را دیده ام و یقین دارم در رابطه با کنکور  هم نتایجی خوبی دریافت خواهم کرد. البته این را هم بگویم که با حرف های سرشار از انگیزه ی معلم منطقم به اوج اعتماد به نفس رسیدم و یقین کردم که می توانم موفق شوم :/

هنوز هم انعکاس زنگ صدایش تمام تنم را می لرزاند

+من فقط می توونم استان رو قبول کنم غیر مقام های استانی هیچ چیزی نمی خوام.

+شما دو ماه دیگه تمام جد وآبادتان می آید جلوی چشمتان این قدر که رویتان فشار است :/

پیش از شروع کلاسمان یکی از بچه ها ازانتهای کلاس فریاد زد معلم منطقمان خیلی آدم بی منطقیه‍♀️ ، خیلی به حرفش توجه نکردم اما حالا می دانم که کاملا بی احساس و بی منطق است :/

خدا را شکر معلم ادبیاتم ، سرشار از شوق و اگیزه و انرژی مثبت است .همین امروز داشتم به مامان می گفتم :((معلم ادبیات هم ،درون مایه ی حرفهایش همان حرف های معلم منطق بود اماانگیزه ای که او در وجودم نهاد کجا و ترسی که آن به جانم انداخت کجا .))

 همیشه دوست داشتم معلم ادبیاتم آدم با ذوق ، با انگیزه و با احساسی باشد که از اخلاق و رفتارش بتوان به لطافت اشعار و متون زیبایی که در گنجینه ی قلبش وجود دارد دست یافت .

واقعا از این بابت خیلی خوشحالم خیلی ، چرا که معلم هشتمم به قدری خاطرات بد برایم ساخت و دیگر هرگز دوست نداشتم هیچ کدامشان تکرار شوند.

خلاصه اینکه حرف های این معلم عزیزم مرا حسابی سرشار از شوق کرد و تمام سعی خود را به کار می گیرم که از همین حالا برای آینده بخوانم ،تا خدا چه بخواهد و تنبلی مرا در برنگیرد .

امسال عذرای کنونی تهی شده از شیطنت های سال گذشته اش و نسبت به آینده بیش از قبل امیدوار و مشتاق است و سعی بر این دارد که غول تنبلی هایش را زمین بزند و از مدرسه و معلمان عالی اش نهایت استفاده را بکند .می دانم اگر به قول پرنیان یه هفته ی اخر مهشید خوانی را ول گشتم و حسابی خوش گذراندم ،اما نتیجه ی همه ی آن تلاش های طول سالم را دیدم من امیدوارم به آینده و می خواهم به همه ی خواسته هایم برسم و می دانم که می توانم ✌✌✌✌


باز پاییز آمد.

دورغ است اگر بگویم مشتاقانه انتظار حضورش رامی کشم . باید بگویم تنها فصلی که مرا تحت تاثیر قرار نمی دهد همین پاییز است ،چه هنگام برگ ریزان درختان چه هنگام غروب های غم انگیز و دل گرفته اش ، نمی دانم چرا ، چرا؟

نمیفهمم چه گونه جادوی خیال انگیز این همه رنگ ، قلبم را نقاشی نمی کند تا تصویر پاییز را دوست بدارم ؟؟ و باید بگویم هزار چرا وجود دارد که به واقع هنوز نتوانسته ام خیلی از آنها را درک کنم .

هیچ گاه نتوانستم پاییز را به اندازه ی بهار دوست بدارم.

از آن زمان که قدم بر جاده ی نوجوانی ،رو به سوی جوانی نهاده ام خیلی چیز ها در من تغییر کردند تغییر هایی که سایه ی تک تک شان را بر وجودم حس می کردم و سعی می کردم از سایه ی خنکشان لذت ببرم . و واقعا هم لذت بردم .تغییراتی که هنوز هم گاهی باورشان نمی کنم و همیشه از خود می پرسم چگونه این همه تغییر کرده ام ؟؟ یکی شان همین ، حس بد نسبت به پاییز بود . 

برعکس کسانی که هنوز هم از کودکی شان با حسرتی پایان ناپذیر یاد می کنند من حس می کنم آن روزی که به سن آنها برسم از بهترین دوران زندگی ام، همین روزهایی که درحال حاضردر آن هستم یاد کنم به خاطر همین هم هست که سعی می کنم از تک تک روزهای رشدم لذت ببرم .

این روزها ، آسمان قلبم ، درست شبیه آسمان پاییز است که انگار می خواهد ببارد اما هیچ اشکی برای ریختن ندارد و فقط می گیرد و می گیرد .

پاییز مهربان مرا ببخش که تا این اندازه نسبت به تو بی رحمم ،چرا که تو همیشه بهترین خاطراتم را با همه ی دل پر غصه ات که انگار قصد باریدن ندارد می سازی 

.پاییز من ، در این برگ ریزان که درختان آرام ، آرام خود را مهیا می کنند که کفن زمستان را به تن کنند ، من زندگی می کنم ، می خندم ،می بارم،غصه دار و دل،تنگ می شوم و در این زمستان های قهوه ای انتظار بهار را می کشم ، مرا می بخشی؟

که نمی توانم تو را دوست بدارم نمی توانم، اگر هم تو را دوست دارم ،همان طور که در این پستم ،  گفته ام به دلیل خاطرات خوب زندگی ام است که  در تو حبس شدند و من قادر نیستم آنها را از بند زمان رها کنم

#هنوز_نتوانستم_از_صدای_قدم_های_پاییز_استقبال_کنم

شما چ طور ؛ )))))؟؟؟


پیش از خواندن این متن خواهش می کنم با توجه دقیق به استیکر ها بخوانیدشان ممنون. البته اگر امکانش هست چون باحال تر می شوند .

خب، بابا جان عزیز علاقه ی بسیار شدیدی به لوازم التحریر دارند حتی بیش از من که از این لوازم استفاده می کنم.( باید اضافه کنم خودکار و پاک کن ها و مغز های اتود بالا مال قبلا هست. پایینی ها خرید دیشب )

من نمی گویم، بد است دستش درد نکند اما خب گاهی واقعا تعجبم را بر می انگیزد

مثلا .

همان دیشب که رفتیم کتابفروشی چشم های من کتاب ها را دنبال می کرد

اما بابا جان فقط لوازم التحریر ها را می دیدند و هی به من می گفتند : پاک کن داری؟

 +بله

-مغز اتودچی؟

+ بله

-خوکار چی ؟

+بله بابا جان هزار تا .

راهمو کشیدم تا برم که باباجان دوباره منو صدا زدند ،

گفتی از این پاک کن ها نمی خوای دیگه، داری ؟

+بلی

وبعد که از کتاب فروشی در می آیم می بینم که بعلههههه بابا جاااان خریدند

حتی شده  یک دااانه و بعد فریاد من و مامان بلند می شوددد کهههه : خب اخههههه از اینا کهههه داشتیییییممممم

و او این گونه ما را تماشا می کند 

خداییش اگر برایم نمی خرید خوب بود .خودم می دانم لازم نیست شما به من بگوییییدددد چیششش.

خلاصه باید بگویم باباجانم به عمو جانش رفته وهمان روز که برایم ماجرای عمویش را تعریف کرد فهمیدم این علاقه از کجا سرچشمه می گیرد

 عمویش در مغازه ی بابا بزرگ  من کار می کردند و ظاهرا آنجا لوازم التحریر هم می آوردند و عموی عزیز گنجینه ای در طبقه ی بالای فروشگاه نگه داری می کرده وکلی از لوازم التحریر که تعداد کمی از آنها دربازار بود را  اعم از :خود نویس پارکر ، خود نویس 6 سر ، خط کش لیرا و.  را در کمد نگه داری می کردند  و حالا باباجان من هم از خریدن پاک کن فابر کاستل سیییرررر نمی شود

البته بیچاره عموی باباجان که آخر سر ناکام هم ماند و شانس نیاورد چرا که یک روز یک احمقی وقتی، جسارتا در طبقه ی بالا رفت دست به آب،شیر را باز گذاشت ،سقف هم طاقت نیاورد و خودش را روی آن کمد عزیز عمو جان خالی کرد و تمام آن وسایل که همچون جان شیرین عموی باباجان بودند نابود شدند و او با این چهره از فروشگاه تا خانه را در حالی که از شدت ناراحتی ماشینش را فراموش کرده بود طی کرد

خلاصه اینکه گاهی خیلی به جانش غر می زنیم ، امیدوارم ما را ببخشد. باید بگم دوسش دارم و ممنونشم

عصر جمعه اتون به خیر

پ.ن: این جمعه هم بدون حضور شما گذشت  بابا جان   یا صاحب امان


آخه مگه میشه بری کتابفروشی به این عشقی ، این کتاب ها رو بخری و حالت خوب نشه. 

یه چند تا لوازم التحریر هم خرید ، میخوام درباره ی لوازم التحریر یه پست بگذارم به زودی

پ.ن: گفتم ، حال بدم رو که نوشتم ، دلیل حال خوبم رو نگذارم .

پ.ن۲: ینی عااااشق نشون های کتاب هام هستم

پ.ن۳:عکس به این داغونی دوربین توش افتاااده به بزرگی خودتان ببخشید


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

باینری آپشن نمایندگی کانن کارکردهای مدیریت دنیای شیرین ریاضی موسسه خدمات پرستاری نبض ایرو موزیک : سایت دالنود آهنگ های ایرانی میز کار پیمان گرافیک سرگشتگی مستر سئو